داستان باید زود تر میرفتی (قدر لحضه ها)

داستان باید زود تر میرفتی (قدر لحضه ها)

داستان باید زود تر میرفتی (قدر لحضه ها)
بازدید : 2095

داستان باید زود تر میرفتی (قدر لحضه ها)

دیگه همه چیز تموم شده و نمیشه اونو تغییر داد.بی تا برای همیشه منو ترک کرده.

موضوع فقط اون حلقه ی طلایی رنگ باریکی نیست که با یه نگین کوچیک روی دستای قشنگش می درخشه.

آخه همیشه میشه حلقه رو پس داد.چه بسا آدمایی که حتی از این مرحله میگذرن،با هم ازدواج میکنن و سالها کنار هم می مونن و بعد، میفهمن که به درد هم نمیخورن

اما نه؛در مورد اونها هرگز این مسئله صدق میکنه و اتفاق نمی افته.موضوع اینه که با هم خوشبختن.

میپرسید از کجا مطمئنم؟از اونجا که چشمای بی تا برق میزنه و برخلاف گذشته اثری از نگرانی و ترس  توش نیست.

تازه،کاش این فقط همهی ماجرا بود.وقتی نامزدش می یاد،چنان آرامشی روی صورتش می نشینه که شبیه نقاشی های قدیمی میشه.از همون تصویر هایی که یه عاشق و معشوق رو زیر سایه ی درخت،در صلح و صفا و نشون کیده.در حالی که پرنده ها و حیوونای وحشی دورشون رو گرفتن و در این هاله ی عشق،احساس امنیت میکنن.

تقصیر خودمه،چهار سال تموم میدونستم دوستم داره اما خودمو میزدم به نفهمیدن و ندیدن.همه ی بچه های اداره متوجه نظر خاص و صد البته معصومانه ی بی تا نسبت بهم شده بودن.گذشته همکاری، پدرامون با هم دوست بودن و شناخت خوبی از خانواده ی هم داشتیم.اتفاقا به خاطر همینم کسر شانم میشد به احستسش جواب بدم.آخه میدونین پدر من مهندس بود و پدر اون کارگر و جزو نیرو های خدماتی.

درسته که آقا منصور آدم محترم و زحمتکشی بود و بچه هاشو خیلی خوب از آب و گل در آورده بود ولی من خجالت میکشیدم بگم پدر زنمه.حالا گیریم جورایی با این موضوع کنار می اومدم.خونه شونو چه کار می کردم.توی شهرکی بود که به رده های خدماتی اختصاص داشت. بی تا و برادرش هر چار تایی توی رشته های خوبی درس خونده بودن و طبیعتا میتونستن اون محله رو ترک کنن و برن یه جای بهتر

اما به خاطر وابستگی پدر و مادر پیرشون به اون خونه و همسایه هاش این کارو نمیکردن.بی تا اینقدر راحت به همه میگفت ونه شون کجاست حرصم در می اومد.

انگار توی بهترین جای شهر مینشستن!براش مهم نبود.اما من به کلاس اجتمعی و این چیزا ارزش میدادم.مگه ادم چن بار به دنیا میاد که بخواد همه اش حسرت نداشته هاشو با خودش این ور و اون ور بکشه؟

با اینکه به ظاهر من خیلی چیزا بیش تر از بی تا داشتم، ولی اون در عین فقر، خیلی آسوده تر بود و حرص نمیزد برای تغییر کردن.من مادری فرهنگی داشتم و پدری مهندس.خونه مون یه ویلای قشنگ توی محله ای خوب بود.تنها خواهرم همیشه در زمان بچگی، به خاطر من از خواسته هاش میگذشت و اگر قرار بود بین پارک و جایی که اون دوست داشت،انتخاب گنیم،همیشه کوتاه می اومد.با اینکه والدینم هم همیشه هوامو داشتن،اما چشم و دل من هیچ وقت سیر نشد و مدام دنبال چیزایی که امکان رسیدن بهشون رو نداشتم،له له می زد.

سال ها بحثم این بود که چرا خونه رو خارج از کشور نمیفروشن بریم خارج کشور یه اپارتمان بخریم.هر چی میگفتن با اون وضع تنفسی مامان امکانش نیست، به خرجم نمیرفت.درسمو هم که خوندم اول از همه برای خودم یه خونه پیش هرید کردم.خیلی ذوق و شوق داشتم براش.مامانم راضی نبود،پیش از ازدواج جدا بشم.اما من به حرفاش اهمیت ندادم.دو سه هفته بعد از اسباب کشیم بود که وقتی بابام رفته بود سفر و مریم هم به خاطر مریضی بچه اش نمیتونست بهش سر بزنه، در تنهای دجار حمله شد و ...

بعد از مراسم برگشتم خونه.دیواری آپارتمان خفه ام میکرد.ولی چه فایده،من همیشه دیر قدر داشته ها مو میدونستم.حالا هم نوبت بی تاست.

هر چه قدر واسه خودم غمگینم،همونقدر براش خوشحالم.حقشه شاد باشه و به خاطر اونچه که هست تحقیر نشه.بی تا لیاقت بهترینها رو داره و امیدوارم نامزدش واقعا این مسئله رو درک کنه و قدرش رو بدونه.من که ارطشش رو نمیتونستم بفهمم.

هر چی رئیسم بهم میگفت:خجالت بکش!از کجا میخوای دختری به این خوبی پیدا کنی که بدون توقع دوست داشته باشه و همیشه مثل یه برادر پشتت رو بگیره؟

جواب میدادم:حرف شما متینه.اما من دوستش ندارم.یعنی فکر نمیکنم ثیپ مورد علاقه ام باشه.من از زنای امروزی تر خوشم میاد.

و رئیسمون میزد به پیشونیش و میگفت:استغفرالله خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه.یعنی نجابت این دخترو نمیپسندی؟چی بگم!اگه هفتاد قلم ارایش میکرد و همه جاش عملی بود و عریه خوشت می اومد.برو یه کم فکر کن.به نظرم بی تا توی انتخابش خیلی اشتباه کرده.تو هنوز نمیدونی چی برای زندگی مهمه.شایدم میدونی و خودتو زدی به ندونستن که در این صورت هیچ کارش نمیشه کرد.

واقعیت همین بود.خودمو زده بودم به خواب. از اینکه دوست داشت خودمو باد کرده بودم و به خیالم میرسید تا ابد همین داستان ادامه داره.در حالی که...

دیگه از دستم رفته .شوهرش خدایی خیلی از من سرتره.اصلا چی دارم که بهش مینازم؟اون مرد با شعوریه، و فهم و درک میلیاردها میلیارد می ارزه.

همیشه به کم قانع باشیم 

 


نویسنده :
تاریخ : چهار شنبه 26 آذر 1393 ساعت : 21:28
مطالب مرتبط
    نظرات
    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید
    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:

     کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید